خدایا خیلی خیلی ممنون از اینکه پاییز و برام آوردی!

خجالت نکشید

سلام دوستان عزیز!

این داستان را توی یکی از وبلاگهای دوستان خوندم٬ چون خیلی جالب بود و من ازش خوشم اومد٬ منم اونو تو وبلاگ گذاشتم٬ (البته شاید برای شما تکراری باشه ولی خوبه که یه بار دیگه اونو دوباره بخونید)


وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد".
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم" ، و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و گونه منو بوسید.

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره."

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه! . . .

آخرین روز عشقم

امروز آخرین روز عشقم بود! او رفت و من و با تمام غمهایم تنها گذاشت....
امروز دیگه فکر می کنم که فرشته ها هم با من قهره! دیگه اونا هم من و تنها گذاشتند و رفتند! نمی دونم چرا! فقط همینقدر رو می دونم که گناهم عاشقی بود ... عاشقی...
امروز براش دعا کردم از خدا خواستم هرجا باشه نگهدارش باشه! به خدا گفتم: خدا جون تو رو به ماه و ستارت قسم مواظبش باش٬ او خیلی معصومه ... او خیلی پاک و مقدسه! می دونم خدا جون تو هم اونو خیلی دوستش داری! اما تو رو به زهرات تو رو به پهلوی شکسته فاطمه ات قسم٬ باز هم بیشتر مواظبش باش ...!

پس کی پاییز می شه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما من دلم گرفته است...
خدا جون ... حالا فقط تو رو دارم و بس... 
پس کی پاییز می‌شه!
دارم می‌میرم خدا ...