سلام دوستان عزیز!
این داستان را توی یکی از وبلاگهای دوستان خوندم٬ چون خیلی جالب بود و من ازش خوشم اومد٬ منم اونو تو وبلاگ گذاشتم٬ (البته شاید برای شما تکراری باشه ولی خوبه که یه بار دیگه اونو دوباره بخونید)
وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه! . . .
انسان به طبع طبیعت دایم در حال تغییر و دگرگونی است٬ دگرگونی روحی٬ روانی و جسمی. اوج تغییرات در دوران نوجوانی و جوانی است و نمونهای از این تغییرات عشق است.
چیزی که به زنگی انسان مفهوم میبخشد و توجیهگر آن است. این نیرو گرچه در این دوران به اوج خود میرسد ولی از پختگی کاملی برخوردار نیستُ اما پاک و مقدس است.
لازمهی پختگی آن شکست است. هیچ عشقی بدون شکست از مرز کمال نمیگذرد.
از این به بعد در اینجا داستانی را از یک عشق پاک و مقدس که در مسیر پختگی همهی وجودش را سوزاند به صورت دنبالهدار خواهم آورد. از دوستانی که از این وبلاگ دیدن میکنند. میخواهم تا ما را با نظرات مفید و خوبشان در مورد این داستان یاری کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدایا! پس کی پاییز میشه؟
دلم گرفته ... خیلی تنهام