انسان به طبع طبیعت دایم در حال تغییر و دگرگونی است٬ دگرگونی روحی٬ روانی و جسمی. اوج تغییرات در دوران نوجوانی و جوانی است و نمونهای از این تغییرات عشق است.
چیزی که به زنگی انسان مفهوم میبخشد و توجیهگر آن است. این نیرو گرچه در این دوران به اوج خود میرسد ولی از پختگی کاملی برخوردار نیستُ اما پاک و مقدس است.
لازمهی پختگی آن شکست است. هیچ عشقی بدون شکست از مرز کمال نمیگذرد.
از این به بعد در اینجا داستانی را از یک عشق پاک و مقدس که در مسیر پختگی همهی وجودش را سوزاند به صورت دنبالهدار خواهم آورد. از دوستانی که از این وبلاگ دیدن میکنند. میخواهم تا ما را با نظرات مفید و خوبشان در مورد این داستان یاری کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدایا! پس کی پاییز میشه؟
دلم گرفته ... خیلی تنهام
تو را به خدا بهش بگید دوستش دارم! به خدا دوستش دارم!
آخه چرا می خواد تنهام بذاره بره!
مگه من چی کار کردم!
مگه من چی بهش گفتم!
جز اینکه بهش گفتم دوستت دارم!
شما قضاوت کنید!
دوست داشتن گناه!
اگه گناه پس همهی آدمای دنیا گناهکارند٬ پس همهی آدمای دنیا مقصرن!
او داره می ره...!
کمکم کنید! اون داره تنهام می ذاره...!
خواهش میکنم...!